دوباره شب شد و ظلمت در آمد
دوباره شــب شد و ظلمت بر آمد
دوباره شــب شد و ظلمت بر آمد
کنار قبر زهـــرا حـــیدر آمد
پس ازآنی که طفلان خوابشان برد
فلک، تاب از دل بیتابشان بـــرد
زخانه تا بقیع، شاه یگــــــانه
قدم آهسته بردارد شبـــــانه
به آوایـــی که دل در دل نماند
خداوندا علـــــی دیگر بنالد
به آوایی که خــیزد از دلِ تنگ
به آوایی، که ســوزد سینه سنگ
به آوایـــی، که پیغمبر بنـالد
زمین و آسمان، یکــسر بنـالد
بگوید زیر لب در آن دل شــب
امان از سینه سوزان زیـــنب
بدین حالش چوطی شد راه صحرا
بیاید در کنار قـبر زهـــــرا
نهدصورت به خاک،آن شاه ابرار
بگوید این سخن با چشم خونبار
سلام ای بانوی در خـاک خفته
درود زندگی را زود گـــفته
بخــواب آرام ای پهلو شکسته
علـی اندر سر قــبرت نشسته
بخواب آرام، ای نور دو عـینم
که من، چون تو پرستارحـسینم
بخواب آرام، با رخــسار نیلی
به پیغمبر نشان ده جـای سیلی
به خـانه چون روم، روین نبینم
بریزم اشـک و، با زیـنب نشینم
به مسجد چون روم، بینم عدو را
به یاد آرم غــــم سیلی او را
چه خوبست ای همه آرام جانم
همیشه بر سـر قبرت بمـــانم
حاج غلامرضا سازگار (میثم)
تسلیت
التماس دعا
یازهرا